روزگارم سرد است مثل پاييزم ... آسماني دارم که در آن سرخ به اندازه ي دل, خونين است ... و اتاقي که در آن پنجره ها خاموشند ... نيست نوري که تلنگر بزند بر شيشه ... زندگي در گذر است ...و هوا رنگ به رنگ ... هر کجا مينگرم گل حسرت ز زمين ميرويد... دلم از سنگيني اين کوه به تنگ امده است و هم از غربت ماه...