چند سال میگذرد از حادثه تولد مردی، زیر این اشکهای پاییزی،
از اولین نگاه بارانی آسمان،
و از تشویش و پریشانی این ابرهای سردرگم...
نازنینم!
خسته نیستم، اما
از تو چه پنهان؛
این روزها کمی ترسو شدهام...
کلبه حقیرانه خاطراتت این روزها بدجور تیر میکشد...
مهربانم!
به یادم باش...
اگر روزی رسید که...
روزی میرسد
که لبخند میزنی
و سکوت میکنی
به احترام من
به احترام تمام بغضهایی که در نطفه خفه شدند
به احترام تکتک اشکهایی که فرزندخوانده باران شدند
و به احترام همه قدمهایی که تا میعادگاه نبودنت، بیرمق ولی با امید رفتند
و من هنوز
هنوز زندهام و
خوشخیال...
«...»
14/5/1394