نتایح جستجو

  1. رجایی اشکان

    از جاده ی احساس تو ، از درد نوشتم از یک دل غمگین، دل یک مرد نوشتم ازقصه ی شبهای بلندی که تو...

    از جاده ی احساس تو ، از درد نوشتم از یک دل غمگین، دل یک مرد نوشتم ازقصه ی شبهای بلندی که تو بودی تا خاطره هایی که شدند زرد نوشتم از چک چک هر قطره ز دلتنگی قلبم ز اوارگی این دل شبگرد نوشتم از کوشش بی حاصل این قلب شکسته تا فاصله هایی که غم آورد نوشتم از سوز نفس گیر رخ سرد حضورت از یک شب...
  2. رجایی اشکان

    گیرم شاعر شدم تمام غزلها را سرودم یا تمام شاهنامه را از بر برایت خواندم گیرم تمام کوچه های شهر...

    گیرم شاعر شدم تمام غزلها را سرودم یا تمام شاهنامه را از بر برایت خواندم گیرم تمام کوچه های شهر را زیر باران دویدم گیرم… نه دیگر دلگیر نیستم دل کنده ام از هرچه نام توست بر آن بگذار تمام لیلاهای شهر در حسرت لبهایت پرپر بزنند بسوزند من دیگر پریدم عاشقت نشدم که عصرها دست خودت را بگیری و ببری پارک...
  3. رجایی اشکان

    یک جرعه کتاب..

    دم ظهر است. آفتاب زمستان را دوست دارم، دلم راه رفتن می‌خواهد. خرید سیب را بهانه می‌کنم و از خانه بیرون می‌زنم. پنج سیب سرخ دستچین می‌کنم. با خودم فکر می‌کنم حتما توی امامزاده روبه‌روی خانه، جایی برای فکر کردن پیدا می‌کنم. راه می‌روم و عکس می‌گیرم. فکر می‌کنم و می‌نویسم.... وارد امامزاده که...
  4. رجایی اشکان

    یک جرعه کتاب..

    صبح سردی است، می گوید: « یک چیزی بپوش سرما نخوری!» این موقع ها کتری را روی گاز می گذارم. یک تیر دو نشان است، هم خانه گرم می شود، هم هر وقت دلم چای خواست دم دست است. کیف اش را روی دوش می اندازد، می پرسد: « اگر گفتی توی هوای سرد چه می چسبد؟...» منتظر جواب من نمی ماند، ابرو می دهد بالا:«...
  5. رجایی اشکان

    یک جرعه کتاب..

    آدم وقتی می آد این ور، یه کمی که آب و هوا براش عادی شد از همون موقع یه ترازو شروع می کنه عینهو الاکلنگ بالا پایین رفتن. یه روز که حالش خوبه، ترازو کونش رو میکنه سمت ایران و یه روز که خسته شده از بدبختی و تنهایی این مملکت، ترازو تا کمر دولا می شه سمت وطن و بوی گند و کثافت جوب های دروازه غار برات...
  6. رجایی اشکان

    به عرشه بیا با بادها به توافق رسیده ام روسری ات را هوایی کنند بیا و سکان را بگیر برایت با دست...

    به عرشه بیا با بادها به توافق رسیده ام روسری ات را هوایی کنند بیا و سکان را بگیر برایت با دست های گشوده خواهم چرخید اول قطب را نشان خواهم داد بعد عقربه هایم دورت حلقه میشوند من عکس تو را بادبان به بادبان کشیده ام تا چشم فانوس ها روشن شود . خیالت راحت ، پیدامان نخواهند کرد دریا رد پای هیچ کس را...
  7. رجایی اشکان

    🔺️🔻 عکس نوشته ها

    خوب می دانم دوست داشتن تو قرار نیست دستی در این دنیا ببرد و نه آسمانی را آبی تر و نه خورشیدی را گرمتر کند می دانم خالی آغوشم را پر نمی کند حتی شانه هایم را کمی تنگ تر اما... می تواند جهانی بسازد روی ته مانده های من جهانی خیالی, اما حقیقی... که مردمان دلم را خیالی امن و گرم می دهد
  8. رجایی اشکان

    🔺️🔻 عکس نوشته ها

    برایم فرقی ندارد برف ببارد نم باران باشد یا وسط خرما پزان تابستان هیچ هوایی ، هوایت را از سرم نمیپراند باور کن حتی اگر در یخبندان ترین قرن بشریت تمام جهان قندیل ببندد بازهم جرقه ی یاد تو قلبم را وسط مرداد ماه می اندازد و اگر تو نباشی حتی در چله ی تابستان هم سرما خوردگی گریبانم را میگیرد دلخوشی...
  9. رجایی اشکان

    خلوتی با خدا

    خـــــــــدا گفت : او را به جهنم ببریـــــــــــد...! برگشت و نگاهی به خـــــــدا کــرد... خــــــدا گفت : صبــــــــر کنید ؛ او را به بهشت ببریـــــــــــد!! فرشتگان ســـــــــؤال کردند : چــــــــــــرا؟؟ جــــواب آمـــــــــــد...: چــــــــون او هنوز به من امیدوار است... خدایا من هم هنوز بهت...
  10. رجایی اشکان

    بین ما فرق زیادی که نیست! فاصله ی ما تنها یک حرف است! من! نفس می کشم در بود تو! تو! در نبود...

    بین ما فرق زیادی که نیست! فاصله ی ما تنها یک حرف است! من! نفس می کشم در بود تو! تو! در نبود من!!! #مریم_میر_صفایی
  11. رجایی اشکان

    بین ما فرق زیادی که نیست! فاصله ی ما تنها یک حرف است! من! نفس می کشم در بود تو! تو! در نبود...

    بین ما فرق زیادی که نیست! فاصله ی ما تنها یک حرف است! من! نفس می کشم در بود تو! تو! در نبود من!!! #مریم_میر_صفایی
  12. رجایی اشکان

    از جاده ی احساس تو ، از درد نوشتم از یک دل غمگین، دل یک مرد نوشتم ازقصه ی شبهای بلندی که تو...

    از جاده ی احساس تو ، از درد نوشتم از یک دل غمگین، دل یک مرد نوشتم ازقصه ی شبهای بلندی که تو بودی تا خاطره هایی که شدند زرد نوشتم از چک چک هر قطره ز دلتنگی قلبم ز اوارگی این دل شبگرد نوشتم از کوشش بی حاصل این قلب شکسته تا فاصله هایی که غم آورد نوشتم از سوز نفس گیر رخ سرد حضورت از یک شب...
  13. رجایی اشکان

    رد ِ شعرهایم را بگیری به دیوارِ دردهایم میرسی... که راهی به جایی ندارد...

    رد ِ شعرهایم را بگیری به دیوارِ دردهایم میرسی... که راهی به جایی ندارد.... #سارا_عباسی همچون رودخانه ای طغیان کرده است دلتنگی هایم برای اقیانوسِ آرام بخشِ آغوشت.... #سارا_عباسی
  14. رجایی اشکان

    روزها با سایه ام درد و دل میکنم... شبها با قلمی از جنسِ رفتنت.... #سارا_عباسی...

    روزها با سایه ام درد و دل میکنم... شبها با قلمی از جنسِ رفتنت.... #سارا_عباسی تو همان هیچکسی... که هیچ کسی جای تورا نمیگیرد... #سارا_عباسی
  15. رجایی اشکان

    همانقدر که زن را باید فهمید … مرد را هم باید درک کرد … همانقدر که زن “بودن” میخواهد … مرد هم...

    همانقدر که زن را باید فهمید … مرد را هم باید درک کرد … همانقدر که زن “بودن” میخواهد … مرد هم “اطمینان” میخواهد … همانقدر که باید قربان صدقه ی روی بی آرایش زن رفت … باید فدای خستگی های مرد هم شد … همانقدر که باید بی حوصلگی های زن را طاقت آورد … کلافگی های مرد را هم باید فهمید … خلاصه “مرد” و “زن”...
  16. رجایی اشکان

    سخت است گفتن حرفی که راه به جایی نمیبرد جز استخوانی در گلو سخت است فریب داس در نوازشهای رقصان...

    سخت است گفتن حرفی که راه به جایی نمیبرد جز استخوانی در گلو سخت است فریب داس در نوازشهای رقصان گندمها و باد سخت است فهم هایی که مرا درخود میدرد به چنگ میسوزد به شعر... می گیرد به دندان... میبارد به باران... اما حیف ... هرچه من کدخدا میشوم به ده... تو هی می چری به دشت گاه گوسفندان... ومن شعرم را...
  17. رجایی اشکان

    زمستان که باشد، شعرها هم یخ می زنند وای اگر جمعه هم باشد... تب می کند غزلهایم واز دماغ همه قافیه...

    زمستان که باشد، شعرها هم یخ می زنند وای اگر جمعه هم باشد... تب می کند غزلهایم واز دماغ همه قافیه ها باران میزند بیرون قندیل می بندد ناودانهای پیر باد می برد باغهای بی برگ مرا و کوچه باغ را خاطره ای می شوید به اشک... دیگر دستهای هزار بروفن گرم نمی کند ذهن مرا سوپ سرب میشود در گلوی واژه هااا و...
  18. رجایی اشکان

    زمستان که باشد، شعرها هم یخ می زنند وای اگر جمعه هم باشد... تب می کند غزلهایم واز دماغ همه قافیه...

    زمستان که باشد، شعرها هم یخ می زنند وای اگر جمعه هم باشد... تب می کند غزلهایم واز دماغ همه قافیه ها باران میزند بیرون قندیل می بندد ناودانهای پیر باد می برد باغهای بی برگ مرا و کوچه باغ را خاطره ای می شوید به اشک... دیگر دستهای هزار بروفن گرم نمی کند ذهن مرا سوپ سرب میشود در گلوی واژه هااا و...
بالا