باز يه بار ديگه مادر بزرگم واسه بابام گفته بوده. زماني كه بابام شير خواره بوده. مادربزرگم گذاشته بودش زير بالكن و رفته بوده تو حياط يهو ميبينه يه گربه بالا سر بابامه هي پا ميكشه روز زمين و هي صدا ميده. مامان برزم ميدوه طرف گربه و فراريش ميده. يهو همون جا يه عقرب ميبينه. معلوم ميشه گربهه ميخواسته...