درم پنجره را دوست نداشت ..
با وجودی که بهار
از همین پنجره می آمد و مهمان دل ما می شد ..
با وجودی که همین پنجره بود
که به ما مژده باز آمدن چلچله ها را می داد ..
مادرم پنجره را دوست نداشت
مادرم می ترسید
که لحاف
نیمه شب از روی
خواهر کوچک من پس برود ..
یا که وقتی باران می بارد،
گوشه قالی ما تر...