راه افتاده ام ..
نه آیه ای ، نه آینه ای ..
در این شهر هرچه هست سایه ای از بی رحمی توست ..
درختان ، مجنون تر از ابروان تواند
و شهر ،شلوغ تر ازچشمانت ..
و من ، شرمنده اینهمه شعله و آواز و فانوسم که برمزار باران روشن کرده ام ..
قرار نبود قبل از تو به شیطان دل بسپارم که تو ابلیس باران خورده من بودی...