یاد یه حکایتی افتادم
یه بنده خدایی سرگذشت یه نویسنده موفق رو می خونده میبینه طرف هر روز دو فنجون قهوه می خورده شب تا صبح زیر نور شمع داستان می نوشته ، اینم شروع میکنه همین کارو انجام میده اما بعد چند سال میبینه تنها وجه مشترکش با اون نویسنده موفق این بوده که قهوه می خورده و تا صبح بیدار بوده...