بی تفاوت شدم به زندگی ام
مثل یک «تیر ِ بی هدف» بودن
دارم از انتظار می میرم
همه ی عمر توی صف بودن
غار غار کلاغها بودم
زیر یک ژاکت زمستانی
طعم تلخ «خدا نگهدار»و
بوسه ای سرد روی پیشانی
نه به خود فکر می کنم نه به او
کـارد تا اسـتخوان مـن رفته
ظرف شامی که بی تو لب نزدم
ظرف...