روي اين ديوار غم،چون دود رفته بر زبر،
دائما بنشسته مرغي،پهن كرده بال و پر،
كه سرش مي جنبد از بس فكر غم دارد به سر.
پنجه هايش سوخته،
زير خاكستر فرو،
خنده ها آموخته،
ليك غم بنياد او.
هر كجا شاخي ست بر جا مانده بي برگ و نوا
دارد اين مرغ كدر بر رهگذار صدا.
در هواي تيره ي وقت سحر سنگين بجا.