در شهر ما ديوانه اي زندگي ميکند که همه او را دست مي اندازند و در کوچه پس کوچه هاي شهر بازيچه بچه ها قرار ميگيرد. روزي او را در کوچه اي ديدم که با کودکاني که او را ملعبه خود قرار داده بودند با خنده و شادي بازي مبکرد.
او را به خانه بردم و پرسيدم: چرا کودکاني که تو را مسخره ميکنند و به تو و حرفها...