حضور خویشتن را
و غربت را
و تنهایی دردناک در انبوه جمعیت رات
و سکوت رنج آور در بحبوحه ی هیاهو را
و بی کسی هراس آور در ازدحام همه کس را
و همه را...
با تسلیت مقدس و اعجاز انگیز اینکه "میدانستم تو هستی" در خود فرو می خوردم
مرد نجوا کرد:خدایا با من صحبت کن، چکاوکی آواز خواند ولی مرد نشنید
پس مرد با صدای بلند گفت:خدایا یک معجزه به من نشان بده، یک زندگی متولد شد ولی مرد نفهمید
مرد نا امیدانه گریه کرد و گفت: خدایا مرا لمس کن و بگذار تو را بشناسم، پس خدا نزد آن مرد آمد و او را لمس کرد ولی مرد بال های پروانه را شکست و...