این روزها...بیشتر از قبل ،حال همه را می پُرسم...
سنگ صبور غم هایشان می شوم...
اشک های ماسیده روی گونه هایشان را پاک می کنم
اما...یک نفر پیدا نمی شود
که دست زیر چانه ام بگذارد...
گم شده ام!........دردو راهی بین ستاره ها.....در آن معرکه نور...
حس می کنم میان بوته های چشمک زنشان نبض هایم را جا گذاشته ام.......
چه به رخ می کشند باهم بودنشان را....
نفس کم می آورم.....خستگی، وزن می اندازد روی پلکهایم.....
اما هنوز .....در بدرم چرا نمی یابم؟؟؟؟
شب سیاه می شود...
کاش من و تو
دو جلد از یک رمان عاشقانه بودیم
تنگ در آغوش هم
خوابیده در قفسه های کتابخانه ای روستایی
گاهی تو را
گاهی مرا
تنها به سبب تشدید دلتنگی هامان
به امانت می بردند …