هوا بسيار گرم ودود فراوانی شهر را پر کرده است. ماشين ها در تردد و آدمها بی تفاوت از کنار يکديگر رد می شوند.مادری دست کودک خردسالش را بامهرباني گرفته و با آن گرمای مادرانه راه رفتن را به او ياد می دهد. از ميان پنجره ای که برای من به اندازه يک دنيا وسعت دارد ،اتوبوسی را می بينم. پنجره های آن کدر...
نه از خاکم ,نه از بادم
نه در بندم ,نه آزادم
نه من لیلاترین مجنون
نه شیرینم ,نه فرهادم
نه از آتش , نه از برگم
نه از کوهم , نه از سنگم
فقط مثل تو مسکینم
فقط مثل تو دلتنگم
اگه اون بالایی ها فقط برای یه لحظه فکر میکردن که خدای نکرده در آینده خودشون یا عزیزانشون در اثر یه سانحه مثل اونامعلول بشن , شاید وضع بهتر بود!
البته اگه اونا فکر کردن بلد باشن!