گره گشا فقط خداست
يك روز يك فقيري نالان و غمگين از خرابه اي رد مي شد و كيسه اي كه كمي گندم در آن بود بر دوش خود مي كشيد تا به كودكانش برساند و ناني از آن درست كنند شب را سير بخوابند . در راه با خود زمزمه كنان مي گفت : " خدايا اين گره را از زندگي من بازكن " همچنان كه اين دعا را زير لب مي گذارند...