نتایح جستجو

رویداد هفته هاتونو حتما میریزید توش و در زودپزو میبندین؟

منم کوچیک که بودم یه بار خواستم از خونه فرار کنم جو گرفته بودم مامانم خواب بود دلم نیومد بدون خداحافظی برم!

به بزرگواری خودتون ببخشید

داداش تو دیگه چرا؟

یعنی خواهرش!

از آبجی حامد اجازه گرفتین!

اخی داداش من همچین جسارتی نکردم !:cry:

این که تازه گریه ش افتاد داداشی این چه طرز دلداری دادنه آخه منم گریه انداختی!:biggrin:

آخییییییی ما هم بازی می کردیم اینو!

همین جا نوشته بود مادربزگش خیلی باهاش بده . بنویس میاد میخونه .

آخی داداش حامد دردتم میومد ؟ راستی داداش حامد داداش حمید خیلی دپرسه این مادربزرگه بدجوری دیکتاتوری کرده بیا یه راهنمایی کن بره دله مادربزرگه رو بدست بیاره .

از خوشحالی به گمونم بیهوش میشن من وقتی ناراحتم گریه می کنم خوشحالم میشم اشک شوق میریزم کلا نمیدونم مامانم سر من پیاز درسته میخورده همش در حال اشک ریختنم . عصبانی اگه از دست یکی عصبانی بشم خوب اول یه متنی تو دلم واسه خودم اماده میکنم تا دیدمش فوران حرف میشم . حرف زشت نه حرفی که به قول دوستمون...

از خوشحالی به گمونم بیهوش میشن !

کی میره این همه راهو! من حاضرم اعلام جنگ میکنم از همین لحظه!

از هر کجا که دوس دارید بگید دایی جان . هر چی آدما سنشون بالاتر باشه خاطراتشون هم قشنگ تره امروزیا که خاطره ندارن تعریف کنن همش لوس بازیه و کامپیوتر و عروسک و ........ از مدرسه بگید از شیطنت های تو خونه خلاصه هر کدوم واستون جالب تره .

دختر نمیگی نگرانت میشیم . من از داداش محسن حالتو پرسیدم . گفتن مشکلی واست پیش اومده گفتم نکنه خدای نکرده مریض باشی . خدا رو شکر که حل شد مشکلت موفق باشی عزیزم

کجایییییییییییییییییییییییییی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ خیلی بی وفایی یهو بدون خداحافظی کجا میذاری میری؟

اینو هستم!

شما بزرگ ما هستید پس دایی جان! از خاطراتتون بیشتر بگید برامون

قهری؟ جوابمو ندادیا!