یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود یه جوونی خسته بود که دلش شکسته بود
مثه بارون بهار زار زار گریه می کرد
گاهی دسته خسته شو به سوی خدا می کرد
ای خدای مهربون خالق هفت اسمون
اونو بی وفا نکن از دلم جدا نکن
دسته خسته مو بگیر تو منو رها نکن
بگو اخه تا به کی باید بشینم سر راش
بشینم تا اون بیاد که...