سارا خسته برگشت خونش درهمین لحظه از زیر در کارتی اومد تو روش نوشته شده بود من شب میام مهمونی خونت ازطرف خدا سارا که شوک زده شود بودیک لحظه به خودش مود ویادش افتادتویخچالش هیچی نداره بادودلاری که داشت رفت خرید کرد تو راه برگشت پیرمردی جلوشوگرفت وگفت که خودشوزنش هم گرسنن وهم سردشونه سارا بهشون گفت...