نشسته بود پسر، روی جعبهاش با واکس
غریب بود، کسی را نداشت الا واکس
نشسته بود و سکوت از نگاه او میریخت
و گاه بغض صدا میشکست : «آقا واکس؟»
درست اول پائیز، هفت سالش بود
و روی جعبهی مشقش نوشت : بابا واکس...
↑
غروب بود، و مرد از خدا نمیفهمید
و میزد آن پسرک کفش سرد او را واکس
(سیاه مشقی از اسمِ...