"خدایا...این منم افتاده بر خاک نیاز تو، شرم دارم از رویت... بس گناه کردم و باز آمدم به سویت...گناه کردم که به آن قهرمان آسمونی گفتم: "دوستت دارم" و عمری در آتش عشقش سوختم و آخر با داغ جدایی به سوی تو آمدم... آن قدر گریستم که دل ابر به حالم سوخت...آن قدر ناله زدم، که باد در برابرم عاجز ماند...