انتهای سفر
آدم بعدها مي گويد که به دلم امده بود که آخرين باري است که مي بينمش . ولي من نمي دانستم . نمي دانستم که ديگر نمي بينمش . آن روز خانه ي پدرشان يک مهماني خانوادگي بود . من هم آن جا بودم . مهمان ها که رفتند ، من آن جا ماندم . يک ساعت بعد مهدي آمد . من رفتم و در را برايش باز کردم . محرّم...