من زن ِ ایرانی
اهل ِ خود ویرانی
آینه ی دق کرده
بس که هق هق کرده
مثل یک کوه یخ
می چکم در مطبخ
از سپاه تسلیم
روز و شب بی تقویم
آی مَردم مُردم
باز هم سَر خوردم
مُردم از مرد بد نامَردم
من به خود نه، که به زن بد کردم
من پُر از تـنهایی
وحشت از زیبایی
در نمد پیچیده
بی هوا پوسیده...