نتایح جستجو

  1. kastin

    داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

    چهار تا دوست كه ۳۰ سال بود همديگه رو نديده بودند توي يه مهموني همديگه رو مي بينن و شروع مي كنن در مورد زندگي هاشون براي همديگه تعريف كنن. بعد از يه مدت يكي از اونا بلند ميشه ميره دستشويي. سه تاي ديگه صحبت رو مي كشونن به تعريف از فرزندانشون... اولي: پسر من باعث افتخار و خوشحالي منه. اون توي يه...
  2. kastin

    داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

    " شک" هیزم شکن صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده. شک کرد که همسایه اش آن را دزدیده باشد برای همین تمام روز او را زیر نظر گرفت. متوجه شد همسایه اش در دزدی مهارت دارد مثل یک دزد راه می رود مثل دزدی که می خواهد چیزی را پنهان کند پچ پچ میکند. آن قدر از شکش مطمئن شد که تصمیم گرفت به خانه...
  3. kastin

    داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

    يه زوج ۶۰ ساله به مناسبت سي و پنجمين سالگرد ازدواجشون رفته بودند بيرون كه يه جشن كوچيك دو نفره بگيرن. وقتي توي پارك زير يه درخت نشسته بودند يهو يه فرشتهء كوچيك خوشگل جلوشون ظاهر شد و گفت: به خاطر اينكه شما هميشه يه زوج فوق العاده بودين و تمام مدت به همديگه وفادار بودين من براي هر كدوم از شما يه...
  4. kastin

    داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

    بساطش را پهن کرده بود؛ فریب می‌فروخت. مردم دورش جمع شده‌ بودند،‌ هیاهو می‌کردند و هول می‌زدند و بیشتر می‌خواستند. توی بساطش همه چیز بود: غرور، حرص،‌دروغ و خیانت،‌ جاه‌طلبی و ... هر کس چیزی می‌خرید و در ازایش چیزی می‌داد. بعضی‌ها تکه‌ای از قلبشان را می‌دادند و بعضی‌ پاره‌ای از روحشان را. بعضی‌ها...
  5. kastin

    داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

    مردي براي اصلاح به آرايشگاه رفت در بين كار گفتگوي جالبي بين آنها در مورد خدا صورت گرفت آرايشگر گفت:من باور نميكنم خدا وجود داشته با شد مشتري پرسيد چرا؟ آرايشگر گفت : كافيست به خيابان بروی و ببيني مگر ميشود با وجود خداي مهربان اينهمه مريضيو درد و رنج وجود داشته باشد؟ مشتري چيزي نگفت و از مغازه...
  6. kastin

    داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

    چند قورباغه از جنگلی عبور می کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عميقی افتادند . بقيه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و وقتی دیدند که گودال چقدر عميق است ، به دو قورباغه دیگر گفتند که دیگر چاره ای نيست ، شما به زودی خواهيد مرد . دو قورباغه ، این حرفها را نشنيده گرفتند و با تمام...
  7. kastin

    داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

    "پسر بچه شرور" پسر بچه شروري اطرافيان خود را با سخنان زشتش ناراحت مي كرد. روزي پدرش جعبه اي پراز ميخ به او داد و گفت : هر بار كه كسي را با حرف هايت نارحت كردي ، يكي از اين ميخ هارا به ديوار انبار بكوب . روز اول پسرك بيست ميخ به ديوار كوبيد ، پدر از او خواست تا سعي كند تعداد دفعاتي كه ديگران...
  8. kastin

    داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

    يه شب خانم خونه اصلاً به خونه برنميگرده و تا صبح پيداش نميشه! صبح برميگرده خونه و به شوهرش ميگه كه ديشب مجبور شده خونهء يكي از دوستهاي صميميش (مونث) بمونه. شوهر برميداره به ۲۰ تا از صميمي ترين دوستهاي زنش زنگ ميزنه ولي هيچكدومشون حرف خانم خونه رو تأييد نميكن! يه شب آقاي خونه تا صبح برنميگرده...
  9. kastin

    داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

    "زندگی خروسی" کوه بلندی بود که لانه عقابی با چهار تخم، بر بلندای آن قرار داشت. یک روز زلزله ای کوه را به لرزه در آورد و باعث شد که یکی از تخم ها از دامنه کوه به پایین بلغزد. بر حسب اتفاق آن تخم به مزرعه ای رسید که پر از مرغ و خروس بود. مرغ و خروس ها می دانستند که باید از این تخم مراقبت کنند و...
  10. kastin

    داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

    من يه شكلات گذاشتم توی دستش... اون يه شكلات گذاشت توی دستم... من بچه بودم... اون همبچه بود... سرم رو بالا كردم... سرش رو بالا كرد... ديد كه منو ميشناسه... خنديدم... گفت "دوستيم؟" ... گفتم "دوست دوست" ... گفت "تا كجا؟" ... گفتم "دوستی كه تا نداره" ... گفت "تا مرگ!" ... خنديدم و گفتم "من كه گفتم...
  11. kastin

    داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

    يه روز مسوول فروش، منشي دفتر و مدير شركت براي ناهار به سمت سلف قدم مي زدند… يهو يه چراغ جادو روي زمين پيدا مي كنن و روي اون رو مالش ميدن و جن چراغ ظاهر ميشه… جن ميگه: من براي هر كدوم از شما يك آرزو برآورده مي كنم… منشي مي پره جلو و ميگه: «اول من ، اول من!… من مي خوام كه توي باهاماس باشم ، سوار...
  12. kastin

    داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

    یک روز زن و مردی ماشینشون با هم تصادف بدی می کنه ، بطوری که ماشین هردوشون بشدت آسیب میبینه ، ولی هردوشون بطرز معجزه آسایی جون سالم بدر می برند ... وقتی که هر دو از ماشینشون که حالا تبدیل به آهن قراضه شده بیرون اومدند ، خانم رو به طرف مقابل کرد و گفت : آه چه جالب شما مرد هستید ! ببینید چه به...
  13. kastin

    داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

    آدمی بد کار به هنگام مرگ فرشته ای را دید که نزدیک در دروازه های جهنم ایستاده بود. فرشته ای به او گفت: یک کار خوب در زندگیت انجام داده ای و همان به تو کمک خواهد کرد. خوب فکر کن چی بوده! مرد به یاد آورد که یک بار هنگامی که در جنگل مشغول رفتن بود عنکبوتی را سر راهش دید و برای آنکه آن را زیر پا له...
  14. kastin

    داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

    یک بستنی ساده پسر بچه‌ای وارد یک بستنی‌فروشی شد و پشت میزی نشست. پیشخدمت یک لیوان آب برایش آورد. پسر بچه پرسید: یک بستنی میوه‌ای چند است؟" پیشخدمت پاسخ داد : " ۵۰ سنت". پسربچه دستش را در جیبش فرو برد و شروع به شمردن کرد. بعد پرسید:" یک بستنی ساده چند است؟" در همین حال تعدادی از مشتریان در...
  15. kastin

    داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

    "حصار" سال ها دو برادر با هم در مزرعه ای که از پدرشان به ارث رسیده بود، زندگی می کردند. یک روز به خاطر یک سوء تفاهم کوچک، با هم جرو بحث کردند. پس از چند هفته سکوت، اختلاف آنها زیاد شد و از هم جدا شدند. یک روز صبح در خانه برادر بزرگ تر به صدا درآمد. وقتی در را باز کرد، مرد نجـاری را دید. نجـار...
  16. kastin

    داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

    روزی مردی به سفر میرود و به محض ورود به اتاق هتل ، متوجه میشود که هتل به کامپیوتر مجهز است . تصمیم میگیرد به همسرش ایمیل بزند . نامه را مینویسد اما در تایپ ادرس دچار اشتباه میشود و بدون اینکه متوجه شود نامه را میفرستد . در این ضمن در گوشه ای دیگر از این کره خاکی ، زنی که تازه از مراسم خاک سپاری...
  17. kastin

    سخنان بزرگان، جملات کوتاه و زیبا

    زندگی وقتی مزه داره که ادم برای بدست اوردن چیزای بزرگتر بجنگه. ادمها،هم می تونن خودشون رو از همه ی این جنگ و جدالها کنار بکشند و هم می تونن تا اخر عمر برای "بیشتر"تلاش کنند.
  18. kastin

    داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

    "اشتباه فرشتگان" درويشي به اشتباه فرشتگان به جهنم فرستاده ميشود . پس از اندك زماني داد شيطان در مي آيد و رو به فرشتگان مي كند و مي گويد : جاسوس مي فرستيد به جهنم!؟ از روزي كه اين ادم به جهنم آمده مداوم در جهنم در گفتگو و بحث است و جهنميان را هدايت مي كند و... حال سخن درويشي كه به جهنم رفته بود...
  19. kastin

    داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

    "يکي از بستگان خدا" شب کريسمس بود و هوا، سرد و برفي. پسرک، در حالي‌که پاهاي برهنه‌اش را روي برف جابه‌جا مي‌کرد تا شايد سرماي برف‌هاي کف پياده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شيشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه مي‌کرد. در نگاهش چيزي موج مي‌زد، انگاري که با نگاهش ، نداشته‌هاش رو از خدا...
  20. kastin

    داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

    "مرد کور" روزي مرد کوري روي پله‌هاي ساختماني نشسته و کلاه و تابلويي را در کنار پايش قرار داده بود روي تابلو خوانده ميشد: من کور هستم لطفا کمک کنيد . روزنامه نگارخلاقي از کنار او ميگذشت نگاهي به او انداخت فقط چند سکه د ر داخل کلاه بود.او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اينکه از مرد کور اجازه...
بالا