جُمجُمَك برگ خزون
مادرم زینب خاتون
قامتش عین كمون
از كمون خمیده تر
روزبه روز تكیده تر
غصه داره غصه دار
بی قراره بی قرار
میگه مرتضی میاد
میگه مرتضی میاد
جمجمك برگ خزون
بیبی جون و آقا جون
جفتشون وقت اذون
دستُ بالامی برن
از بابا بیخبرن...