دستهای خواهش
زمستان سال 1375 ویا76 بود.در خیابان احمد آباد مشهد راه میرفتم.هوابسیار سردوبیروح بود.در افکارم غرق شده بودم، که ناگاه صدای لرزان دخترکی مرابخودآورد:"آقا کمک کنید..."
دستهای خواهش کوچکش به سویم دراز شده بود.سکه را در آوردم.بانگاه پرازالتماسش گرفت. یک لحظه ازاختلاف طبقاتی بین آدمها...