سالهادردهکده ی قلبم جایی جزسکوتنداشتم،سکوت بودواشکهای پنهان درپس پرده های چشمم
چشمهای نگران من هرروزبهانه ی تازه ای رابرای گریستن داشتندمن بودم وراهی غریب اماتکراری.
سالها مثل خورشیدطلوع کردم ولی غروبم همیشه غم انگیزبودوبه پشت کوه هامی خیزیدم.
من مانندگلی بودم که گاه گاه رنگ آب رامی دیدم ولمس می...