اولین داستان کوتاه من
اولین داستان کوتاه من
روشنايي
هميشه بين آدمها ميگشتم، نگاه ميكردم تا ببينم آيا كسي هست كه بتواند مرا تحمل كند؟ آيا كسي هست كه دركم كند؟ كمكم كند و دوستم داشته باشد؟ هر روز صفحهاي از دفتر روزگار ورق ميخورد و من باز هم ميگشتم؛ ميگشتم؛ اما به دنبال كه؟ در خيال خودم...