بچه که بودم یه گند بزرگ زدم
داشتیم با بچه ها خاله بازی میکردیم
من بابا بودم بچه هارو بردم پارک مثلا ،تو حیاط خونه مادر بزرگم
یه پارچه از ایوون طبقه بالا آویزون بود من به پسر عموم گفتم به این آویزون شو این تابه اونم پارچه رو کشید سنگ لب ایوون از اون بالا کنده شد افتاد
خورد به سر پسر عموم خوب شد...