روزی جوان عاشقی به پدرش چنین میگفت:
جان پدر تو جلوه ی جانان ندیده ای
روی چو ماه وزلف پریشان ندیده ای
ننشسته ای به گوشه ای از درد عاشقی
آنگه ز در رسیدن جانان ندیده ای
ولی پدر چنین گفت:
جان پسر توسفره ی بی نان ندید ه ای
جنگ عیال وگریه ی طفلان ندیده ای
ننشسته ای به گوشه ای از درد قرض خود
وآندم زدر...