کاش میتوانستم خاموش شوم
فنا شوم
محو شوم
من از این روزگار خسته شده ام
از این لحظه هایی که حال مرا نمی فهمند و کند می گذرند بیزارم
من از تمام شایدها و بایدها متنفرم . . .
پنجره ای ست
در دوردستُ نزدیک من
رو به دریاهای رؤیا
که گوشه و کنار روح مرا
شکوه تماشا می بخشد
معطّر ترین گل واژه
در شاه نشین افکارم
که تاق نصرت قلبم
و تذهیب اوراق زندگی ست
سرود دل نشین چشمانم
و هلهلۀ
غرور دست های من ست
هجای اسم توست
این که در
نبض تن من جاری...
حسِ خوشایندِ " داشتن یک دوست خوب " بیش از چیزیه که بشه توصیفش کرد؛
.. گـــاهی یک نـــگاه آنقدر مهـــــــــــــــربان است که ...
... چشمـــــانم هـــرگز رهایش نمی کنند ...
... گـــــاهی یک عشق آنقدر مـــاندگــــــار است که زمان حریفش نمیشود ...
... و گـاهی دوست آنقدر عزیز است که قلبم...