دست نگه دار عزیزم
صبر کن
خاطرات من حساسند
روح من حساس است
عقب تر بایست
به مرگم گفتم
بعد ظریف
با نوک انگشت
روحم را
از بدن
جدا کرده
تا کردم
لای تنظیف پیچیده
توی دستهاش گذاشتم
"خیلی مواظب باش
حساس است
هم شکسته چند جاش
هم کمی
درد می کند گاهی"
حوا نيز می توانست نبيند ...
اما ديد !
می توانست هيچ نپرسد...
اما پرسيد !
می توانست عبور کند از درخت سيب ؛
اما ...........
من دختر خلف اويم ....
اوارگی بهای سيب چيده نبود ،
اوارگی ؛...
خاکت می کنم
همین امشب!
تو را،
خاطره هایت را،
سایه ی سیاه و سنگینت را،
همه را همین امشب خواهم سپرد
به دستان سرد و پر وحشت گورهایی تاریک و عمیق
و تو خواهی مرد!
و من
بی رحمانه تر از خنده ی گور
بر مرگ تو خواهم خندید!!
لحظاتی هست
استخوانهای اشیاء میپوسد
و فرسودگی از در و دیوار میبارد
لحظاتی هست
نه آواز گنجشک حمل
نه صدایی صمیمی از آن طرف سیم
و نه نگاه مادر در قاب
قانعت نمیکند
زندگی قانعت نمیکند
و تو به اندکی مرگ احتیاج داری
بگذار گریه کنم برای عاطفه ای که نیست
و دنیایی که انجمن حمایت از حیوانات دارد
اما انسان پا برهنه و عریان میدود
بگذار گریه کنم برای انسانی که راه کوره های
مریخ را شناخته است اما هنوز!
کوچه های دلش را نمی شناسد!!!
دوباره یادت را دیدم ...
بوسیدمش و در کنار آینه دلم نهادم
........شاید دوری من ؛
.......... شاید مردن من ؛
....................... همه کار تو بود
شاید ...