از دست بی سوادی اشعار خسته ام
از بیخودی کشیدن این بار خسته ام
پایین پای دفتر،علف سبزتر شده
از انتظار بین دو دیدار خسته ام
آن شب کنار پنجره شاعر شدم ولی
از شاعری و پنجره، دیوار خسته ام
از این اتاق خسته،پر از بی تفاوتی
از شعرهای شاعر بیکار خسته ام
عاشق شدم ولی بخدا دست من نبود!!
از دست بی مروت...
تقدیر را به نفع تو تغییر می دهند
اینجا فرشته ها که بدانی خدا چه قدر ـ
خوبست با تو،با همه ی بی وفائی ات
قلبم گرفته است،نپرس از کجا..؟ چه قدر..؟!
قلبم گرفته است... سرم گیج می رود
هرگز نخواستم که بدانی تو را چه قدر....