نمی دانم چه خواهد شد
نمیخواهم بدانم کوزه گرازخاک اندامم چه خواهد ساخت
دوست دارم گلویم سوتکی باشد
بدست کودک گستاخ بازیگوش
واو دم گرم نفس خویش را درگلویم سخت بفشارد
وبدین سان
آشفته سازد خواب زندگان خفته را
نمی دانم چه خواهد شد...
وبدان هنگام که به ساحل درآییم
در می مانیم
که به آغاز خاک آمده ایم
یا درابتدای آبی آرام دریاییم
ریه های دلتنگی مان می ماند
تا صمیمی ترین اسب های باستانی از پریشانی خاطر مان بگذرند
وما چراغ بیفروزیم
که بی روشنایی حضور
هرگز به مقصد نمی رسیم......