چه كردي با دل بيگانه با عشقم با چشمانت
كه آن لحظه دلم لرزيد كه ديدم من چشمانت
كه گويي تو خداوندي و من عبد گنهكارت
گناه من اين بود كه كردم يك نگاهت
مجازاتم شروع كردي با مژگان چشمانت
دلم را آرزويي نيست جز عطر نفسهايت
تو گوشم صدايي نيست جز صوت قدمهايت
كنم هر شب دعايي كز دلم بيرون رود مهرت
ولي دانم...