اون كه ميگفت با دستاي دل من
از قفس بي كسي آزاد شد
چي شد كه از گريه من شاد شد
با شبنم اشك من آواره شد
از وقتي رفت يه روز خوش نديدم
خواستم دلم يه گوشه اي بميره
خسته شدم چه انتظار سختي
يكي بياد جون منو بگيره
قلب من از تپيدنش خسته شد
نبضم با ضربه هاي معكوس خورد
قلب من از خستگي خوابش گرفت...