در انتهای راهروی نیمه تویل دادگاه چشمم به پسر جوانی افتاد که کیفش را روی دوشش انداخته و یک پایش را به دیوار تکیه داده بود.
لباسهای شیکی به تن داشت اما در چشمان روشنش غم نهفته ای بیداد می کرد.
وسوسه شدم بروم جلو و علت حضورش را در دادگاه بپرسم.
به محض پرسیدن سوالمایش را از روی دیوار به زمین گذاشت...