سلام
مرسی دوست عزیز، خواهش می کنم اختیار دارید.
بله، حق با شماست، چه خوب...:smile:
برا من که خیلی سال فراموش شده از صدقه سری عید!:redface:
ممنون از دعای خوبتون.
عیدتون مبارک.
سالی خوب همراه شادی و موفقیت و تندرستی براتون آرزو می کنم.
:gol::gol:
پری ترشیده بود. ٤٥ سال داشت و سالها بود که توی بایگانی شرکت برادرم کار میکرد. کارش این بود که نامههای رسیده را دستهبندی و بایگانی میکرد.
ظاهرش خیلی بد نبود، معمولی بود. صورتش پف داشت و چشمهایش کمی ریز بود. قد و پاهای کوتاهی داشت. گرد و چاق بود. اغلب کفش ورزشی میپوشید و این کفشها اثر...
آن روزها احساس میکردم پری روی زمین راه نمیرود. با اینکه بایگانی کار زیادی نداشت اما پری دائم از پشت میزش این طرف و آن طرف میرفت، سر میز دوستانش میایستاد و اغلب این جمله را میشنیدم؛ «وا قربونت برم، قابل نداشت»، یا «نه نگو تو رو خدا، اصلاً.» چنان شاد و شنگول بود که یا همه را به حسادت وامی...
سر ساعت دو که میشد آقا بهروز میآمد توی شرکت و با حجب و حیا سراغ پری را میگرفت. همه انگار در این شادی رابطه با آنها شریکند. منشی شرکت میگفت؛ «بفرمایین. بنشینین. پری الان میاد، اتاق آقای رئیسه.» و آقابهروز که قد بلندی داشت با پاهای کشیده و موهایی بین بور و خرمایی روی صندلی مینشست و به...
این حال و هوای عاشقانه تا مدتها ادامه داشت تا اینکه بالاخره حرف ازدواج و عروسی و قول و قرارهای بعدی به میان میآمد. قرار شد در یک شب دلانگیز تابستانی عروسی در باغی بزرگ گرفته شود. همه بچههای شرکت دعوت شدند، حتی رئیس که مطمئن بودیم به دلایل مذهبی در این گونه مراسم هرگز شرکت نمیکند.
بعد از آن بود که حال و هوای عاشقانه پری جایش را به اضطراب قبل از ازدواج داد. پری دائم با دخترهای شرکت حرف میزد و نگران بود عروسی خوب برگزار نشود، غذا خوب نباشد، میهمانها از قلم بیفتند و هزار تا چیز دیگر که دخترهای دم بخت تجربه کردهاند. حالا شرکت مهندسی آب و خاک برادرم شده بود یک خانواده...
قرار بود پولهایشان را روی هم بگذارند و یک خانه نقلی بخرند که نشد و بهروز با ایران ایر به ترکیه و از آنجا به استرالیا رفت و همه ما را بهت زده کرد.
روز شنبه نمیدانستیم چطور سر کار برویم و چه جوری توی چشمهای پری نگاه کنیم. حتی میترسیدیم بهش زنگ بزنیم. آقای رئیس به منشی گفت؛ «قطعاً پری مدتی...
اما پری صبح از همه زودتر آمد؛ با جعبهیی شیرینی. ته چشمهایش پر از اشک بود. شیرینی را به همه حتی به آقای رئیس تعارف کرد. منشی که از همه کم حوصلهتر و فضولتر بود در میان بهت و ناباوری همه ما گفت؛ «مگه برگشته؟» پری گفت؛ «نه سرم کلاه گذاشت ولی مهم نیست. این چند ماه بهترین روزهای زندگیم بود.»
قطره...
سلام
ممنونم از لطفتون دوست عزیز.
منم به نوبه خودم این عید فرخنده رو خدمت شما تبریک عرض می کنم.
سالی خوب همراه شادی و موفقیت و تندرستی براتون آرزو می کنم.
سپاسگزارم.
:gol::gol: