روزی پیرجو به جنگ رفته بود و با خود سپر بزرگی برده بود. ولی ناگهان یکی از دشمنان سنگی بر سر او زد و سرش را شکست.
پیرجو سپر بزرگش را نشان داد و گفت: ای نادان سپر به این بزرگی را نمی بینی و سنگ بر سر من می زنی؟:w00:
به به بالخره این روز خجسته رسید:w40::D
منم حسابی تبیرک میگم اتوسا جون...امیدوارم همه روزهای جلوی روت پر از موفقیت و سلامتی و شادی باشه:gol: و هرچیزی که که واقعا میخوای بهش برسی:heart::gol::heart::gol:
سلام بابایی عزیز دلم
خوبی؟
میسی
الان که کار میکنم بابایی این ماه هم خواهرزدام دنیا میاد فکر کنم حسابی گرفتار شیم
واسه بعدش هم یه برنامه های دیگه دارم اگه ردیف شد بهت میگم...دعا کن واسم