سیاهی سرد شب چونان پرده سنگینی بر خانه دلم سایه افکنده و من در قعر گرداب ارزوهای بی فرجام دلم اسیر افتاده ام......
دو چشم خسته ام را خواب می گیرد.... اما من سودی نیافتن از خفتن و باز برخواستن من امشب باز بیدارم و دوباره غم ساربان قافله روزگار سیاه من است....
میان خواب و بیداری خاطرات خوش دوران...