در هياهوي زندگي، دريافتم کسي هست که اگر بخواهد مي شود
و اگر نخواهد، نمي شود؛ “به همين سادگي”!
کاش نه مي دويدم و نه غصه مي خوردم،
کاش فقط او را مي خواندم…
تو را دوست ندارم !
نه
دوستت ندارم
اما هنگامی که نیستی
غمگینم
و به آسمان آبی بالای سرت
و اخترانی که تو را میبینند
رشک می برم
تو را دوست ندارم
اما نمیدانم چرا
آنچه میکنی در نظرم بی همتا جلوه میکند
وبارها در تنهایی از خود پرسیده ام
چرا آنهایی که دوستشان دارم
بیشتر شبه تو نیستند
تو را دوست ندارم
اما...
امشب دلم میخواهد
به كسی بگویم" دوستت دارم"
تو نهراس و آنكس باش
بگذار با هر آنچه در توان دارم
همین امشب به تو ثابت كنم كه دوستت دارم
بگذار برایت نقش آن دلباخته ای را بازی كنم كه
لحظه ای دور از محبوب خویش زندگی را نمیتواند
بگذار همچون معشوقی كه برای وصال معشوقش
جان میدهد برایت جان دهم
بگذار...
به من می گفت تنهایی غریب است
ببین با غربتش با من چه ها کرد
تمام هستی ام بود و ندانست
که در قلبم چه آشوبی به پا کرد
و او هرگز شکستم را نفهمید
اگر چه تا ته دنیا صدا کرد ...
روزگار غریبیست نازنین روزگار غریبیست نازنین
نور را در پستوی خانه نهان باید كرد
عشق را در پستوی خانه نهان باید كرد
آنك قصابانند بر گذرگاهها مستقر
با كنده و ساتوری خون آلود
و تبسم را بر لبها جراحی میكنند و ترانه را بر دهان
كباب قناری بر آتش سوسن و یاس
شوق را در پستوی خانه نهان باید كرد...
دهانت را میبویند مبادا گفته باشی دوستت دارم
دلت را میپویند مبادا شعلهای در آن نهان باشد
روزگار غریبیست نازنین روزگار غریبیست نازنین
و عشق را كنار تیرك راهبند تازیانه میزنند
عشق را در پستوی خانه نهان باید كرد
شوق را در پستوی خانه نهان باید كرد
روزگار غریبیست نازنین روزگار غریبیست...