سلام
این داستان بر میگرده به موقعی که کلاس اول دوم دبستان بودم شایدم هنوز اصلا مدرسه نمیرفتم
حالا... در کل.
مامانم رفته بود مکه.
روزی که میخواست برگرده همه اومده بودن خونه ی ما که با هم برن فرودگاه.
طبق معمول بابام هم یه گوسفند خریده بود و اورده بود تو حیاط بسته بودش به یه درخت که قربونیش...