سیبی که در دستانت بود
طعم حسرت میداد
وباد بوی شربت می آورد از لابلای توری تابستان
گویی که سرخی دستانت از گونه های سیب بود ، نه از رگه ی خشم درون برده ات.
گنجی میجستم در مسیر نگاهت
که نبود.
و کنجی در پناهت که تا ابد ایمن سازدم
.
آمده بودم که جمعت ببندم
آمده بودم که ترکیب بند میهمانی دستانت...