در چشم هاي پدر مي خواندم كه عبيدالله ، گريه نكن؛ حميده جان، آرام باش. اما چگونه مي توانستم نگريم كه با چشم هاي خودم مي ديدم كه جان و جانان مي روند. چگونه مي توانستم شكيبايي پيشه كنم. كه در تواتر لبخند پدر، مادر قطره قطره آب مي شد و در رفتن قافله، آسمان بي مهتاب مي شد، شب تاريك و بي ستاره و ما مي...