باز شب شد
وآسمان به گونه ای صاف شده...
گویی خداوند
پشت پرده اسمان
مهتابی کم نوری روشن ...
و در اتاقش ریسه کشیده،
به خانه نمی روم،
به طبیعت... پناه میبرم
به چمنزار می روم،
سرم را ارام... بر دو دستم
که در هم حلقه شده،
فرود می اورم...
پاهایم را روی هم می اندازم
چشمانم را میبندم...