هنــوز پــُــرم از یکــ بغض ، کــ جایی میــان ِ سینــه ام غوغا می کنــد و می سوزانــد ! امــا به خاطر ِ همان قول ِ لعنتــی اشکــ نمی شــود ... تقویم ِ امروز چنـــدم را نشــان می دهـــد ؟ دیگــر نمی خواهم بشنوم کـ در راهــی ، نیـــا ! شایــد این دل ، این همه نبودنت را بیشتــر باور دارد ...
نمی دونم باید چی بگم.....
فقط همین رو می دونم که اغلب بچه ها روی هم یه شناخت نسبی داشتن که با هم کل کل و شوخی می کردن.حالا یکی اومد یه نظر کارشناسی داد و همه رو بهم ریخت..... کاش رفتن به همین راحتی بود و می شد توی دنیای واقعی هم به راحتی رفت......