دوم راهنمایی یه معلم داشتیم اسمش ابراهیمی بود این پاش شکسته بود نمیتونست تکون بخوره وقتی میخواست املا بگه کتابو باز میکردم از اونجاهایی که میخوند مینوشتم یبار اونجایی رو که خوند نمیدونستم کدوم قسمته
از اخر گفتم خانومه ابراهیمی ص چنده ؟ اون بنده خدا هم توسادگیش گفت منم املاهام همه 20
همیشه هم...