میان این سنگ و آفتاب پژمردگی افسانه شددرخت نقشی در ابدیت ریختانگشتانم برنده ترین خار را می نوازدلبانم به پرتو شوکران لبخند می زنداین تو بودی که هر ورزشی هدیه ای ناشناس به دامنت می ریخت؟و اینک هرهدیه ابدیتی استاین تو بودی که طرح عطش را بر سنگ نهفته ترین چشمه کشیدی ؟و اینک چشمه نزدیک نقش عطش درخود...