مردی به خدمت سلطان محمود سبکتکین رفت و گفت: مدتی بود که می خواستم رسول خدا (ص) را در خواب ببینم و غم خودرا برای او بازگو کنم که سعادت مساعدت نمود و در شب گذشته به این دولت رسیدم و جمال با کمال آن حضرت را در خواب دیدم و گفتم: یا رسول الله ، هزار درهم قرض دارم و بر ادای آن قادر نیستم، می ترسم...