واپسین غروب حیات
آخرین نفس هایش را
به جهان برزخ روانه می کرد
نمی دانست که هست یا نیست
زمان هشیاری
از آخر کار خویش ، گله داشت
صدای سوت قطار
در غار برزخ پیچید
در کوپه ی پر هیاهوی لحظات
به خواب رفته بود عمیق
ساعت هفت شب بود
به ایستگاهش رسید ، به گونه ای دیگر
پیاده شد
و در هتل همان جهان اطاقی...