چه کسی می داند
که میان من و تو
سالها فاصله است...
من کجا و تو کجا
جسم بی روح که نامش جسد است
من که در گوشه زندان نفس های تو ام
جسد ی ام که کنار جسدم
جسدم روح ندارد به تو عاشق باشد
مرده ام جانم ده نفست را بشکن
به دمی رامش کن
تا مسیحا شود و
با زفریاد کنم
من مسیحایی آزاد شده از بندم