نتایح جستجو

  1. bahar_19

    رمان "دریا"

    مزخرف ترین رمانی بود که توی عمرم خوندم
  2. bahar_19

    رمان عشق ماندگار

    - کجا؟ - میوه بیارم. - من میوه نمی خوام،فقط تو رو می خوام. - چقدر لوسی. لبخندی زد و گفت: - دیگه باید با این لوسی بسازی. می خواستم جوابش را بدهم که مامان صدایم زد .بلند شدم و به آشپز خانه رفتم.با دیدن ظرف میوه گفتم: - چرا زحمت کشیدی مامان؟اردلان گفت نمی خوام. مامان در حالیکه می خندید گفت: - این...
  3. bahar_19

    رمان عشق ماندگار

    مستاصل گفتم: - سولماز،تازه این سومین جلسه اس.تا آخر ترم چه کار کنم؟ - زیاد خودتو ناراحت نکن.این طفلک دو سه ترم به تو خیره شده حالا نمی تونه یک دفعه دیگه نگاهت نکنه. کلاسم که تمام شد با هم از کلاس بیرون آمدیم به ساعتم نگاه کردم،سولماز گفت: - جایی می خوای بری؟ - اردلان منتظرمه. - پس بگو عجله...
  4. bahar_19

    رمان عشق ماندگار

    فصل بیست و یکم روز شنبه ساعت نه و پانزده دقیقه صبح بود که تلفن زنگ زد،گوشی تلفن را برداشتم و گفتم: - بله. صدای اردلان را شنیدم که گفت: - الو،سلام. - سلام،خوبی،خوشی؟ - نه بدون تو که به من خوش نمی گذره،من فقط وقتی با توام خوشم. - مثل اینکه از من دل پری داری؟ - خب معلومه،تو که پیش من نیستی،من...
  5. bahar_19

    رمان عشق ماندگار

    جلوی در باغ پارک کرد و پیاده شد،به یاد آن دفعه افتادم که ماشین را خاموش کرد و سوئیچ را با خودش برد،خنده ام گرفت.هشت روز پیش هم اینجا آمده بودم اما آن روز مجرد بودم،ولی حالا متاهل به همانجایی که آن دفعه نشسته بودیم نگاه کردم.اردلان از پشت کمرم را گرفت و در گوشم زمزمه کرد : - کوچولو به چی فکر می...
  6. bahar_19

    رمان "ریشه در عشق"

    مرسی عزیز لطفا" بقیه شو بزار توی نودوهشتیا یکی از بچه ها تایپ میکرد ولی نمیدونم چرا منصرف شد
  7. bahar_19

    رمان عشق ماندگار

    املاین عزیز فقط به خاطر تو:w42:
  8. bahar_19

    رمان عشق ماندگار

    فصل بیستم صبح تقریبا ساعت ده بود که از خواب بیدار شدم حال این را نداشتم که برخیزم،خواب و بیدار بودم که زنگ زدند فکرکردم زهرا خانم آمده تا سر و سامانی به خانه بدهد،پتو را روی سرم کشیدم و خوابیدم،بعد از چند لحظه پتو از رویم کشیده شد،فکر کردم مامان است همین طور که بر روی شکم خوابیده بودم گفتم: -...
  9. bahar_19

    رمان عشق ماندگار

    - دختر بابا چه عروس خوشگلی شده،یاد مامانت افتادم.روز عروسیمون مثل الان تو بود. و بعد مرا بوسید. اشک در چشمان بابا و مامان حلقه بسته بود.اردلان گفت: - من از دختر گلتون حسابی مواظبت می کنم شما نگران نباشید. و برای اینکه روحیه مامان و بابا را عوض کند ادامه داد:روزی یه لیوان آب بهش می دم و یه ساعتم...
  10. bahar_19

    رمان عشق ماندگار

    فصل نوزدهم بعد از ظهر روز جمعه بود.با بابا و مامان نشسته بودیم و درباره فیلمی که دیده بودیم صحبت می کردیم که تلفن زنگ زد. گوشی را برداشتم و گفتم:بفرمائید. صدایی از آن طرف خط شنیدم که می گفت: - سایه جان ،عزیزم تویی؟ صدای خانم امیری را شناختم و گفتم: - سلام،حالتون خوبه؟ - مرسی عزیزم،تو خوبی دلم...
  11. bahar_19

    رمان عشق ماندگار

    بعد از چند دقیقه پیاده شدم و به دانشگاه رفتم و جلوی در کلاس منتظر شدم ساعت دوازده و بیست و شش دقیقه بود.بعد از چند لحظه استاد بیرون آمد، وارد کلاس شدم.سولماز و فرناز را ته کلاس و در حالیکه با هم صحبت می کردند دیدم.جلو رفتم وگفتم: - سلام خانما،حالتون خوبه؟ فرناز گفت: - سلام خانم دکتر. - من هنوز...
  12. bahar_19

    رمان عشق ماندگار

    جلوی در دانشگاه جایی برای پارک پیدا کردم،ماشین را پارک کردم و خم شدم تا کیف و کتابم را بردارم که کسی به شیشه ضربه زد.برگشتم و با دیدن اردلان یکه خوردم. اردلان در ماشین راباز کرد و گفت: - برو اون طرف بشین. آنقدر عصبانی بود که بدون هیچ حرفی آن طرف نشستم.اردلان سوار شد و بی آن که حرفی بزند ماشین را...
  13. bahar_19

    رمان عشق ماندگار

    فصل هجدهم فردا صبح وقتی از خانه خارج می شدم مامان پرسید: - سایه امروز ساعت چند میای خونه؟ - ساعت دو چطور مگه؟ - عصر ساعت پنج قراره بریم مطب شاهین. - اِ،بالاخره مطب زد؟ - آره عزیزم،ده روزی می شه. - ولی من نمی تونم امروز بیام ،از هفته پیش قرار گذاشتیم امروز با سولماز بریم خونه فرناز. - نمی شه...
  14. bahar_19

    رمان عشق ماندگار

    در حیاط روی تاب نشسته بودم با خودم خلوت کرده بودم به طوری که اصلا نفهمیدم چه موقع سولماز آمدو کنارم نشست. با صدای سولماز وحشت زده چشمهایم را باز کردم و گفتم:سولماز منو ترسوندی. - نمی دونستم این قدر تو فکری! بعد با لحن ملتمسی گفت: سایه! نگاهی به او انداختم و گفتم: - این سایه گفتن تو ماجرا داره...
  15. bahar_19

    رمان عشق ماندگار

    فصل هفدهم ساعت نه و نیم بود ولی هنوز اردلان نیامده بود. خانم امیری گفت: - حتما براش کاری پیش اومده،دیگه لازم نیست منتظرش بمونیم. - نه پروانه جون حالا نیم ساعت دیگه هم صبر کنیم شاید اومد. قیافه خانم و آقای امیری و اردوان در هم بود. آرام از سولماز پرسیدم: - چی شده،پس چرا اردلان هنوز نیامده؟ - نمی...
  16. bahar_19

    رمان عشق ماندگار

    فصل شانزدهم من و مامان با هم صحبت می کردیم که تلفن زنگ زد.مامان گوشی را برداشت و بعد از سلام و احوالپرسی فهمیدم که شاهین است.مامان بعداز چند دقیقه گفت: - نه عزیزم،از نظر من اشکالی نداره. و خداحافظی کرد و گوشی را به من داد و گفت: - عزیزم شاهین با تو کار داره. گوشی را گرفتم و گفتم: - الو سلام. -...
  17. bahar_19

    رمان عشق ماندگار

    وقتی چشمهایم را باز کردم در آغوش سولماز افتاده بودم و اشکان به صورتم آب می پاشید.با دیدنم گفت: - خدا رو شکر به هوش اومدی،حالت خوبه؟ - آره. و به پام نگاه کردم و گفتم: - درست شد؟ - آره ولی نباید تا دو روز روی پات راه بری تا خوب بشه. از یک داروخانه برایم قرص مسکن خریدند،که درد پایم را آرامتر کرد و...
  18. bahar_19

    رمان عشق ماندگار

    بعد از یک ساعتی سولماز به اتاقم آمد و گفت: - ناهار آماده اس. برسی به موهایم کشیدم و با سولماز پایین رفتم،خانم امیری با دیدنم گفت:عزیزم بیا کنار من بشین. لبخندی زدم و گفتم: - چشم. برایم غذا کشید و گفت: - بخورعزیزم. - ممنون. و مشغول غذا خوردن شدم،نوشابه ام را می نوشیدم که متوجه شدم اردلان نگاهم می...
  19. bahar_19

    رمان عشق ماندگار

    بلند شدم و به حیاط رفتم،چراغهای دور استخر را روشن کردم و روی یکی از راحتی های جلوی استخر نشستم و محو تماشای آب استخر شده بودم. ناگهان راحتی که روی آن نشسته بودم تکان خورد جیغ کوتاهی کشیدم،با صدای خنده اشکان سرم را به عقب برگرداندم و به اشکان گفتم:اَه ،خیلی بی مزه ای. سولماز گفت: - اشکان نگفتی...
  20. bahar_19

    رمان عشق ماندگار

    فصل پانزدهم ساعت دو نیم بود که پدر به خانه آمد و از همان جلوی در بلند گفت: - خانما کجایید؟ پایین رفتم و گفتم: - سلام بابا،خسته نباشید. - قربون دختر گلم برم،مامانت کجاست؟ - رفته دوش بگیره،گفت بهتون بگم وسایل شخصیتونو چک کنید که مبادا چیزی فراموش شده باشه. نیم ساعت بعد سوار ماشین پدر جلوی در...
بالا