جلوی در دانشگاه جایی برای پارک پیدا کردم،ماشین را پارک کردم و خم شدم تا کیف و کتابم را بردارم که کسی به شیشه ضربه زد.برگشتم و با دیدن اردلان یکه خوردم.
اردلان در ماشین راباز کرد و گفت:
- برو اون طرف بشین.
آنقدر عصبانی بود که بدون هیچ حرفی آن طرف نشستم.اردلان سوار شد و بی آن که حرفی بزند ماشین را...